زل زد توی چشم هایم و یکهو خواند : یوم ینظر المرء ما قدمت یداه . من لبخند به لب داشتم.  ولی وقتی که خواند دلم خالی شد. انگار پتک گرفته بود و کوبانده بود بر سرم. 

ایستادم. جانی نمانده بود که دوباره هم قدمش راه بروم. نه که این آیه را تا به حال نشنیده باشم . نه . ولی این آیه را هیچ وقت در این چنین شرایطی نشنیده بودم. من وسط ِ بد مستی ِ دنیا بودم که برایم خواند یوم ینظر المرء ما قدمت یداه . من وسط خنده بودم که برایم خواند یوم ینظر المرء ما قدمت یداه . صدایش پخش شد. دو بار ده بار صد بار یوم ینظر المرء ما قدمت یداه . انگار صد نفر با هم داشتند توی سرم تکرارش می کردند. یکی روی یوم بود، کسی دیگر روی ینظر بود و آن دیگری روی المرء و . می خواندند و صدایشان اکو می شد در گوشم. در جانم. 

حالا تاب رفتن که هیچ تاب ایستادن هم نداشتم. به زانو افتادم . بی هیچ اختیاری . بی ذره ای اراده . دست هایم را گرفتم مقابل صورتم. بی اختیار خودم هم به آن صد نفر اضافه شدم. یوم ینظر المرء ما قدمت یداه . 

نگاهش کردم. این بار من زل زدم توی چشم هایش. همه ی حرکاتم بی اختیار بودند. به زمین افتادنم. آیه خواندنم. به او نگاه کردنم. به پهنای صورت زار زدنم . نگاهم کرد. مدت ها مدت ها شاید یک ساعت شاید دو ساعت شاید یک روز شاید از آن لحظه تا خود خود قیامت. نگاهم می کرد . نمی دیدم نگاهش را. اشک امانم نمی داد. فقط می دیدم که سرش به جانب من است. فقط می دیدم که هنوز هست. که آن چند قدم ِ جلو افتاده از من را برگشته است. 

آن صد نفر هنوز آیه می خواندند. هنوز در هم خودم آیه می خواندم. او ولی ایستاده بود. دیگر آیه نمی خواند. نفسم جا نمی آمد. آن قدر نشستم که از طلوع رسیدیم به غروب. آن قدر بالای سرم ایستاد که از طلوع رسیدیم به غروب. آن قدر آیه را خواندم که از طلوع رسیدیم به غروب. آن قدر سکوت کرد که از طلوع رسیدیم به غروب. 

سرخی آسمان که رفت، نقره فام ِ مهتاب که روی خاک ها ریخت ، کمی آرام گرفتم. اشک می آمد هنوز هم . ولی آرام تر . ولی رام تر دیگر آیه نمی خواندم. دیگر آن صد نفر خسته شده بودند. حالا فقط دست هایم را نگاه می کردم. او هنوز ایستاده بود. 

نمی دانستم چرا نمی رود. نمی دانستم این بلا را چرا به سرم آورد. نمی دانستم چرا مرا از خنده این طور به گریه رساند. نمی دانستم کی شب شده. 

مرا هنوز جان بلند شدن نبود. خسته شد. از طلوع تا غروب را سر پا ایستاده بود. خسته شد دیگر . نشست. کنار من. نگاهم کرد. این بار آرام تر . این بار اهلی تر . دست هایم را گرفت. او که دست هایم را گرفت، تازه فهمیدم چه قدر سردم بوده این مدت. 

برایم خواند :

عمری که دویدیم هوس بود و عبث بود 

با پای توکل برویم این دو قدم را . 

 

 

مهتاب هنوز می تابید. اشک هنوز می آمد. آن صد نفر خوابیده بودند. من آرام گرفته بود. چشم هایم گرم شده بودند. نمی دانم کجا بودیم. فقط می دانم کل ِ شهر معلوم بود. فقط می دانم چراغ ها سو سو می زدند. فقط می دانم مچاله شدم در آغوشش. فقط می دانم هنوز چشم هایم خیس بود. ولی از یک جایی به بعد دیگر هیچ نمی فهمیدم. فقط می دانستم هست. می دانی ؟ مدت ها بود که مضمون همه ی خواب هایم " فریاد " بود. ولی آن شب. داشتم خواب لبخند می دیدم. به گرمی ِ آغوشش قسم . 

جمعه - پنج مهرماه - 1398

از سری خوشگلی هایی که دنیا دیگه نداره :)

ببین دنیا هنوز خوشگلیاشو داره ۲

  ,نمی ,فقط ,هایم ,آیه ,ولی ,فقط می ,المرء ما ,یوم ینظر ,از طلوع ,ما قدمت

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مشاوره کسب و کار آنلاین عرضه ومعرفی دستگاه هاوتجهیزات پوست وزیبایی بهترین پک هیأت دانش آموزی انصار المهدی (ع) شهرستان سمنان طراحی وب سایت ارزون قیمت وبلاگ تبلیغاتی رادین حساب fytsall مجله اینترنتی سوبول asemaneabitravel